به قول رضا امیرخانی این سفر برای او «ره آورد» مکتوبی نیز داشته که بخش هایی کوتاه و بریده از آن نیز همزمان با این سفر در برخی رسانهها منتشر شده بود اما متن کامل یادداشت یازده بخشی خود از سفر به سیستان و بلوچستان را به تازگی در اختیار خبرگزاری مهر قرار داد تا رهاورد سفر خالق «داستان سیستان» از سفر به سیستان و بلوچستان اینبار بی کم کاست مورد بازخوانی قرار بگیرد.
بخش نخست از این رهاورد بلند در ادامه از نگاه شما می گذرد. یادآوری می شود رسم الخط این یادداشت رسم الخط نویسنده است که بدون تغییر منتشر میشود:
«گذر از پنجدری دلگیر به هشتی دلباز»
اول: مهمانِ بلوچ
سالها پیش برای تحقیق «نفحات نفت» تصمیم گرفته بودم به بعضی از جزایر غیرمشهور خلیج فارس و دریای عمان سری بزنم تا مقایسهای داشته باشم میان جزایر منطقه آزاد و باقی. رفتم به اسکله و با همسر و فرزندم سوار قایقی شدیم که هنوز پنج نفر جای خالی داشت. قایقران منتظر بود تا قایق پر شود و بزند به دریا. گفتم که از پنج صندلی مانده، دو تا را من میدهم، سه تا را تو... قبول نکرد. سه دو را کوتاه آمدم، نشد. به چهار یک هم رسیدیم و او فقط پنج صفر را قبول داشت... مشغول چانهزنی از میانه بودیم که یکهو یک بلوچ موقر و خوشلباس از راه رسید. در آن هرم گرما لباسش به سپیدی برف بود. بیمعطلی به قایقران گفت که مسافرها را سریع برسان به جزیره و بعد در اختیار من باش. کرایهی همه با من! قبول نکردم و گفتم تا جزیره کرایهها با ماست و... حالا چانهزنی معکوس شده بود. قایقران زد به آب و در راه بلوچ، تلفن ثریای ماهوارهای را که آن زمان نوبر بود به در آورد و به زبان انگلیسی یک سری دستور فنی داد به کسی... سر حرف را باز کردم که کجا میرود. بلوچ به من گفت:
- لنجی دارم که از شانگهای راه افتاده است و قرار است در قطر پهلو بگیرد و حالا پروانهاش مشکلی دارد و باید ببینم کدام قطعهاش را عوض کنم!
هنوز مشغول معاشقه با لحنش بودم که قطر را کطر میگفت و قطعه را کطعه که یکهو برق که نه برک گرفتم...
- از شانگهای تا قطر!؟
کاشف به عمل آمد که شش لنج دارد و از یوکوهامای ژاپن تا شانگهای چین تا پوسان کرهی جنوبی و کوالالامپور مالزی، تا بمبئی هندوستان، تا کراچی پاکستان، تا همهی بندرهای خلیج فارس و از این سو تا خلیج عدن و دورتر تا جنوب افریقا و ژوهانسبورگ در رفت و آمد هستند. بسیار از مصاحبت با این بلوچ جهاندیده به وجد آمده بودم به خلاف شیخ اجل که از ماخولیای آن بازرگان کم آورده بود که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار و شبی در جزیره کیش مهمان حجرهی وی بود و دیده بود که " همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین...گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی بروم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم. انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند"
من هر چه بیشتر با این بلوچ جهاندیده گپ میزدم، سخن را پختهتر میدیدم و سختهتر و بیشتر مسرور میشدم. خاصه که گهگاه تبادلی هم میکردیم و تک گلی هم به ثمر میرساندم و مثلا میگفتم فلانجای بمبئی فلان شکل است و او فیالفور جواب میداد که برادرم را گذاشتهام در پونای هند درس بخواند و چند ماهی در بمبئی بودهام و ضدحمله میکرد و گل خورده را جبران!
راه کوتاه شد و نزدیک شدیم به جزیره. حالا مرا مطلع دیده بود و بیشتر اعتماد میکرد. پرسیدمش که برادر اهل کجا هستی؟
سر تکان داد و گفت:
- شما کجرها که ما را نمیشناسید!
بادی به غبغب انداختم و از مولوی قمرالدین ایرانشهر گفتم و مولوی سربازی چابهار و سردار قبیلهی شاهوزهی و مهماننوازی بلوچها... قبول نکرد و با تحکم گفت:
- من اهل «لیردف» هستم. میشناسی؟
هر چه در شناخت بندرها کم آورده بودم، اینجا بختیار شدم! یادم افتاد که یکبار که از کنارک به جاسک میرفتم و جادهی کناره را آب برده بود و در رودخانهای اتومبیل گیر کرده بود، لیردف چه ساحل نجاتی بود برایم... مشخصات لیردف را با همهی دقت برایش توصیف کردم و تا متصدی جایگاه سوخترسانیش را هم یاد کردم!
تا شنید که لیردف را میشناسم، در میان تکانهای قایق از جا بلند شد و مرا در آغوش گرفت. مرا برادر خود نامید و گفت هرگز باور نداشته است که یک «کجر» مولدش را بشناسد...
رفیقتر شدیم و راه کوتاهتر شد و به جزیره رسیدیم. کمک کرد تا کالسکهی فرزندم را روی اسکله بگذاریم. شمارهی ثریا به من داد که هر جای دنیا کنار آب اگر گرفتار شدی به من تک زنگ بزن! و من نیز به او کارت ویزیت دادم و گفتم:
- مدیون من هستی اگر به تهران بیایی و به من سر نزنی!
کارت را گرفت و بوسید و پساپس رفت به سمت قایق. سوار شد و گفت:
- من تا به امروز تهران نیامدهام!
همسر و فرزند را رها کردم و تلوتلوخوران رفتم به سمتش. کسی که کوچه پسکوچههای همه شهرهای بندری نصف دنیا را گز کرده بود، تهران را ندیده باشد؟ فکرم را خواند و دستم را گرفت و با دست دیگرش سپیدی پیراهن بلوچیش را نشانم داد:
- با همین لباس همهجای عالم را گشتهام و هیچکس از این لباس چیزی نگفته است... شنیدهام در تهران به این لباس حرمت نمیگذارند!
***
چند سالی گذشته است و رفیق بلوچم هنوز به تهران نیامده است. کاروان «ایران، سرزمین برادری» برای من فرصتی بود تا به بلوچستان سری بزنم و دوباره از رفیقان بلوچم دعوتی کنم که به ما سر بزنند!
دوم: پرچمنوشته سفر من به بلوچستان
گذر از پنجدری دلگیر به هشتی دلباز
بدا به حال خانهای که پنجدریش به جای هشتی به کوچه راه داشته باشد!
تهران همان پنجدری دلگیر بود برای من؛ و بلوچستان هشتی دلباز.
سوم: از کاروان صلح به کاروان برادری (اختلاف پتانسیل)
برای ایده، همواره سهم کمتری قائلم تا اجرا. به همین وجه، بیواهمه از خودستایی باید سهامی از ایده کاروان برادری –و نه اجرا- را به نامِ خود بزنم! بعد از سفری که با جمعی از رفقا و البته چند فعال بینالمللی نظیر خانم مایرید مگوایر -نوبلیستِ ایرلندی- در قالب کاروان صلح به سوریه رفتیم و دیدنِ نتایجِ -در نظر من- پربارش، به ذهنم و ذهنمان زد که چنین سفری و چنین سفرهایی میتواند وجهی داشته باشد در بوم و بر خودمان.
فرمولی ساختم بر اساس قانون اختلاف پتانسیل. در ایران کدام قسمتهای جغرافیا مستعد گرفتاری هستند (بر اساس قومیت، مذهب، زبان، توسعهیافتهگی) و مهمتر این که با جغرافیای همسایههاشان چه داخلی و چه خارجی، چه اختلاف پتانسیلی دارند؟ ابتدا از مذهب آغاز کردیم و سه استان کردستان، قسمت ترکمننشین گلستان و بلوچستان از سیستان و بلوچستان به عنوان هدف انتخاب شدند. (شاید بعضی قسمتهای اهل سنت هرمزگان و نیز خوزستان خاصه در میان قومیت عرب نیاز به همچه کاروانهایی داشته باشد.)
اختلاف پتانسیل را در این سه استان بررسی کردم. یک سر سیم را میگذاشتم این سوی مرز و سر دیگر را در آن سو رها میکردم. بعد روی ولتمتر، اختلاف پتانسیل میگرفتم در اقتصاد و امنیت و آزادی و... امنیت کردستان ایران نسبت به کردستان ترکیه و کردستان عراق و مناطق کردنشین سوریه، نه فقط امروز و در هجمهی دواعش که از پیشترها نیز، اختلاف پتانسیل بالایی به شیب خارجی نمیآفریند و به این معنا منطقهی کردستان برای من از امنترین قسمتهای ایران است و در میان مناطق کردنشین جهان، رشکبرانگیز. در این میان بعدتر باید به ایدهی اقتصادی درست بانه نیز پرداخت؛ که به راحتی توانست مسالهی اختلاف پتانسیل اقتصادی کردستان ایران و عراق را حل کند.
اما در مناطق ترکمننشین ایران نیز با توجه به نظام به شدت پلیسی و به شدت بستهی ترکمنستان، اختلاف پتانسیل به سود ترکمن ایرانی عمل میکند.
میماند بلوچستان... بلوچستان ایران را اگر هممرزِ بلوچستان پاکستان در نظر بگیریم، با اذعان به پسماندهگیِ اقتصادی (در همهی استان سیستان و بلوچستان) باز هم بلوچستان ایران، بالادست مینشیند؛ اما واقعیت این است که در نظر من بلوچستان ایران هممرز عربستان سعودی است نه پاکستان. این واقعیت سیاسی-اقتصادی-امنیتی باعث شد که خطر را در اختلاف پتانسیل منطقهی بلوچستان ببینم و از سهام ایدهام با سهام اجراییها چیزی طاق بزنم و بشوم عضو کاروان ایران سرزمین برادری در منطقهی بلوچستان!
چهارم: میزگرد با لبههای تیز
قرار شد در میزگردِ دانشگاه، چیزکی نیز من بگویم. پیش از من به جز دو ملای معمم سنی و شیعه، دو استاد نیز صحبت کردند. هر دو بسیار عالی. اولی دکتر مجاهد بود به گمانم که استاد دانشگاه زاهدان بود. در تخصص خود از مشکل وسواس گفت که ریشهاش را اضطراب و استرس میدانست. اما همین ریشهی ثابت در جامعهی مذهبی یا غیرمذهبی نمودهای متفاوتی دارد. در جامعهی مذهبی تبدیل میشود به وسواس مذهبی مثلا در وضو و غسل و طهارت و در جامعهی غیرمذهبی تبدیل میشود به وسواس بهداشتی مثلا در پاکیزهگی سرویسهای بهداشتی و سلامت غذا و انتقال بیماریها... تعریض درستی داشت که مشکلات استان اگر چه بروز مذهبی دارند، ریشه در جاهای دیگر دارند و او مشکل اول را تبعیض میدانست. ریشه، تبعیض بود اما گهگاه در جامعه مذهبی به شکل اختلاف شیعه و سنی بروز میکرد. استاد دوم، محمدرضا شهیدیفرد از کاروان خودمان بود که استاد بود در دانشگاهی که باید میبود و نبود و کرسیای که برای ملت میباید میداشت و نداشت... او نه در قامت یک مجری که در نقش یک فعال اجتماعی، با تحلیلی دقیق، مشکل استان را به هیچ رو مذهبی ندانست.
هر دو به ز من و جلوتر از من صحبت کردند و همین شد که من نیز دریافتم که حالا فرصت مناسب است برای گفتن اصل حرف. نه توصیهای داشتم به برادران و خواهران اهل تسنن و نه توصیهای داشتم به برادران و خواهران شیعه... نه ضرورتی میدیدم که در حفظ وحدت تکرار مکررات بگویم و نه میپسندیدم که از «رضی الله عنه» هایی استفاده کنم که دست کم در لحن خیلی تفاوتی نداشتند با «خسر الدنیا و الاخره»! و میترسیدم از میزگردهایی اینچنین با لبههایی تیز! من این گونه صحبت را پیش بردم:
دو سفرنامه دارم. یکی «داستان سیستان» و دیگری» جانستان کابلستان «. طبیعیتر آن است که اینجا از «داستان سیستان» بگویم. اما از داستان سیستان چیز زیادی ندارم برای گفتن الا این که بعد از نگارش، بسیار به من توصیه شد که این نام را بر این کتاب ننهم که بلوچستان را نادیده گرفته است. اما من چندان تفطنی بر این موضوع نداشتم و سجع متوازن داستان و سیستان اعمی و اصمم کرده بود! پس در نامگذاری دقت نکردم و به همین قیاس عروضی، کتاب هم در بلوچستان خوانده نشد که نشد!
اما همین بیدقتی را شاهدی میگیرم بر این ادعا که شاید ما چندان از تفاوتهای قومیتی و مذهبی کشورمان مطلع نباشیم. چرا که چیزی به نام هویت ملی همهی این گسلها را پوشش داده است. و از همین زاویه تقربی خواهم داشت به سفرنامهی دیگرم «جانستان کابلستان»! از سفر افغانستان که بازگشتم، بسیاری از مردمان که چندان اهل مطالعه نبودند، نظرم را راجع به افغانستان میپرسیدند. حوالهی من به کتاب را بر نمیتافتند و حوصلهی خواندن دو-سه ساعتهی کتاب را نداشتند و میخواستند که به سرعت نظرم را راجع به افغانستان و خصوصا فاصلهي ما با افغانستان بیان کنم. سوال اصلی را معمولا با زیرساختهای اقتصادی جواب میدادم.
به گمان من فاصله زیرساختهای اقتصادی ما با افغانستان چیزی حدود بیست سال بود. افغانستان، سالی که من دیدمش، هیچ جادهی چهارباندهای نداشت. برق سراسری نداشت. پوشش زمینی تقویتکننده شبکه فرستندههای رادیویی و تلویزیونی سراسری نداشت. تلفن کابلی پوشش وسیعی نداشت و... این یعنی سی سال فاصله. البته باید این نکته را اضافه میکردم که در هر روستا روی سقف خانهها سلولهای فتوولتاییک چینی بود از قرار متر مربعی ۱۰۰ دلار که با یکیش برق روشنایی شب و با چندتاش مصرف یخچال و تلهویزیون تامین میشد.
این یعنی این که برق سراسری که یکی از افتخارات ما تلقی میشود به راحتی میتواند با منبعی دوستدار محیطِ زیست و شخصی و با فنآوری پیشرفته (هایتک) جایگزین شود. شبکهي سراسری صدا و سیما چنان که ما داریم وجود ندارد اما روی سقف هر خانهي روستایی به مدد انرژی پاک سلول خورشیدی میتوان بشقاب گیرندهی ماهوارهای را دید که اتفاقا به حسب همین شخصی شدن، ۱۴ کانال با ذائقههای مختلف سیاسی را پخش میکند! از آن سو، در یک دیوانسالاری فشل دولتی توانستهاند به جای تلفن کابلی به کمک شرکتهای خصوصی شبکهی تلفن همراه را چنان گسترده کنند که گوشک مبایل همه جا رخ بدهد و بسیاری از کمبودهای سیستم بانکی را نیز با همان روش انتقال شارژ جبران کند! با این حساب این بیست سال فاصلهی زیرساختهای اقتصادی به شرط استفاده از روشهای نوین میتواند کوتاهتر شود.
معمولا بیفاصله مخاطب میپرسید که فاصلهی سیاسی چهقدر است و من به راحتی جواب میدادم که فاصلهی انقلاب اسلامی تا لویی جرگهی اول. دولت بازرگان تا دولت کرزی... نزدیک سی سال. تبیین ارادهی مردم در قالب انتخابات و حق رای یکی از شاخصهای جدی بود.
اما بعد که با خودم خلوت میکردم، شهودی، عددِ بیست و سی را فاصلهی درستی نمیدانستم. بارها در این ژرفای فاصله غور کرده بودم و عاقبت دریافته بودم که فاصلهي واقعی یک فاصلهي تمدنی است در تعریف هویت ملی. در افغانستان معمولا کسی خود را افغانستانی نمیداند. یکی خود را پشتون میداند و دیگری هزاره و دیگری ازبک و دیگری تاجیک و دیگری بلوچ و دیگری ترکمن... از نگاهی دیگر که وارد شوی کسی خود را سنی میداند و دیگری شیعه... این که ما امروز پیش از هر صفت و مضافالیه دیگری خود را ایرانی میدانیم یک دستآورد تمدنی است. و در این دستآورد دست کم صد سال از همسایه جلوتریم. این فاصلهی اصلی ماست.
آیا چون فاصلهي افغانستان با ایران صد سال است، فاصلهی ایران با افغانستان نیز صد سال است؟ صورت سوال به نظر از زمرهی بدیهیات و اصول اولیه است که فاصلهی الف با ب برابر است با فاصلهی ب تا الف! اما در عالم واقع همواره اینگونه نیست. خاصه این که جادهی میان الف تا ب سربالایی باشد...
بگذار ساده بگویم، نه مثلِ یك كارشناسِ رسمی- كه شاید فاصلهی آنها با ما اینقدر زیاد باشد، اما فاصلهی ما با آنها، بسیار كم است... زیرِ ۵ سال...
اگر ما مردم قدر یكدیگر ندانیم و قدرِ كشور ندانیم و قدر هویت ملی ندانیم و افسارِ مملكت را بدهیم دستِ جاهطلبی چهار نفر قدرتطلبِ بیفرهنگِ سیاسی، یقین بدانیم كه ظرفِ ۵ سال بدل خواهیم شد به نسخهی برابرِ اصلِ افغانستان و آنسو، سوریه و عراق. گسلها اگر تعمیق شوند و من و تو یكدیگر را دشمن بپنداریم، هزاران خطِ جنگِ دیگر بینِ ماهای دیگر و شماهای دیگرتر پدید خواهد آمد و... شاید دوباره در همین خانهها زندهگی كنیم، اما كنارِ خانههامان بایستی كسی با كلاشینكف راه برود... خدا كند كه او از سردارانمان نباشد...
(این پایان متن سخنرانیم بود در دانشگاه، قسمت بعدی، خشی است از فصلی از جانستان کابلستان)
***
در فیزیك حالتی هست در ماده به اسمِ تغییرِ فاز. مثلا تغییرِ حالتِ جامد به مایع. وقتی یخ ذوب میشود و به آب تبدیل میشود. در حالتِ تغییرِ فاز، اگر چه سیستم در حالِ گرفتن یا دادنِ انرژی است، اما دماش ثابت میماند. یعنی به یخ گرما میدهیم، اما تا مدتی كه به آب تبدیل میشود، دما در همان صفر درجه ثابت میماند... فیزیكدانی كه فقط به دماسنج اتكا كند، متوجهِ تغییرِ فاز نمیشود...
جامعهشناسِ بیتوجه به تعمیقِ گسل هم، وقتی جامعه را و استان را و منطقه را، آرام مییابد، مثلِ فیزیكدانِ دماسنجی، تصور میكند كه همهچیز در سكون و آرامش است... شاید جامعه در حالِ تغییرِ فاز باشد... یعنی تبدیلِ ترك به شكاف و شكاف به گسل...
***
گسلهای قومی و مذهبی در افغانستان باعث میشود تا وقتی امریكا واردِ دعوا میشد، به هیچ عنوان، مردم، ضدِ وی متحد نشوند. در یك شكافِ سیاسی، دشمنِ بیگانه، میتواند یكی از عواملِ مهمِ وحدتِ ملی باشد. اگر ما در یك گسلِ اجتماعی، قسمتی از جامعه را دشمن فرض كردیم، عملا به دشمنِ بیگانه حق دادهایم برای ورود و همكاری...
اگر شكافِ سیاسی، بدل شد به گسلِ قومی، مذهبی، اجتماعی، دیگر حنای عبارتِ دشمن رنگش را از دست میدهد و عملا دشمن كه تا دیروز باعث و بانی وحدتِ ملی بود، تبدیل میشود به یكی از طرفینِ دعوا. ورودِ دشمن به دعوای دو جبههی سیاسی در طرفینِ یك شكاف، باعثِ اتحادِ دو جبهه و عملا فراموشی اختلاف و پرشدنِ سطحِ روئینِ شكاف میشود. اما اگر جامعه پذیرفت كه گسلی وجود دارد، از طرفینِ گسل، حتا وابستهگی مشروط به دشمن را میپذیرد.
و این خطرِ بسیار بزرگی است برای جوامعی كه بخشِ بزرگی از وحدت و هویتِ ملیشان را مدیونِ دشمنی دشمنان هستند...
پنجم: ابداع احتمال!
بعدتر در مدرسه و مسجد مکی وقتی با مولویها و طلاب و دانشجویان بلوچ گرمتر شدیم، و حرفهای هم را شنیدیم، فرصتی برای همدلی پیش آمد. آنها کمک سعودی به اهل سنت ایران را کاملا مشابه با کمک ایران به شیعیان عربستان میدانستند، با این تفاوت که بلوچ هرگز حاضر به نادیده گرفتن هویت ایرانیش نیست و شیعهی عربستان مدام منتظر انقلاب است. از آنسو من نیز ابداع احتمالی کردم و وجدانی برایشان فرضی را پیش انداختم.
فرض کنیم یک خانوادهی ایرانی و برای وجدانیتر شدن فرض خانواده خود من مجبور شوند در بلدی غریب چند روزی پناه بیاورند به خانوادهای دیگر. ابداع احتمال کنیم که دو خانواده در آن منطقه حاضر باشند. یکی ایرانی بلوچ اهل سنت و دیگری پاکستانی شیعه. خانوادهی ایرانی(من) به کدام خانواده پناه خواهد برد؟
برای من جواب روشن است. محتمل است خانواده من در آتش اطراف خانه شیعه تند پاکستانی بسوزد. محتمل است دود آتش اختلافات داخلی پاکستان به چشم خانواده من برود... انتخاب من قطعا مهمان شدن بر سر خوانِ بلوچ ایرانی است...